آنگاه سخنوری برخاست و گفت ای حکیم دانا ،ما را از گوهر آزادی سخنی بگوی.
پیامبر گفت
من دیده ام که شما بر دروازه شهر و در پیش آتشدان منزل سر بر زمین می نهید و آزادی خود را پرستش می کنید، مانند بردگانی که در پیش اربابی جبار تواضع می کنند و او را ثنا می گویند در حالیکه او خون ایشان را می ریزد
آری در باغ معبد و در سایه حصار شهر دیده ام که آزادترین شما آزادی خود را همچون یوغ بر گردن نهاده و همچون دستبندی دستهای خود را بدان بسته است و قلب من از غصه خون می ریزد که شما را بدین سان می بینم ،
زیرا شما تنها وقتی آزاد خواهید بود که حتی آرزوی جستن آزادی را جز لگام اسب ندانید و دیگر از آزادی در مقام یک آرمان و توفیق سخن مگویید
شما براستی هنگامی آزاد خواهید بود روزهای شما از غم و شبهای شما از نیاز و غمخواری خالی نباشد
بلکه باید گفت آزادی در این است که این غمها و نیازها زندگی شما را احاطه کند و شما عریان و آزاد از هر قید و بند بر آنها فایق آیید
جبران خلیل جبران
برگرفته از کتاب پیامبر – اثر جبران خلیل جبران
ترجمه حسین الهی قمشه ای